ز خود گذشتم و گشتم ز پای تا سر او
شد از میان منی و جلوه کرد نحن هو
من از میان چو شدم دوست در میان آمد
مه آشکار شود ابر چون شود یک سو
ز یمن عشق شبم را نمود چون شب عید
هلال وار چو بنمود گوشه ی ابرو
بیا بیا که بیاد تو آنچنان مستم
که مست میشود از من شراب و جام و سبو
بخویش هرچه نظر میکنم تو می بینم
که خالی از تو نبینم بخویش یکسر مو
فضای سینه شد از سر غیب مالامال
ولی بکس نتوان گفت رازهای مگو
بحسن خلق بیارای خود که ره ندهند
بکوی دوست کسیرا که نیست خوی نکو
به نیش هجر گرت سینه چاک گشته منال
که عاقبت شود از رشتۀ وصال رفو
بیان عشق ز یک نکته بیشتر نبود
رضای دوست چو خواهی مراد خویش مجو
حقیقت ار طلبی خواجه در طریقت کوش
ولی خلاف شریعت مپوی یک سر مو
قدم ز وادی کثرت کسی نهد بیرون
که سوی کعبۀ وحدت چو وحدت آرد رو